آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

چکاب 12ماهگی

1391/10/22 2:17
نویسنده : مامان سحر
1,964 بازدید
اشتراک گذاری

قلبآمیتیس مامانی میخوام ازچکاب12ماهگیت بنویسم البته باکلی تاخیرniniweblog.com

عسلم وزن  : 9650

         قد   :76

خانم دکترگفت قدت نسبت به تولدت خیلی خوبه حتی بیشترازنموداروزنت نرمال گفت دیگه از غدای خانواده میتونی بخوریniniweblog.comو از این به بعد2ماه1بارببرمت واسه چکاب.

نفسم مامانی اصلاوقت نداره حتی رشدت وحرکاتت رو آخرین نفرممکه میفهمم منوببخش  زندگیم چندروزپیش دیدم2تا دندون دیگه هم درآوردی مبارک باشه مامانی

احوالات 12ماهگی:

*واکسنت اصلا اذیتت نکردولی من مرخصی گرفتم تاحواسم بهت باشه کاش همه ی واکسن ها مثل این بود.

*دستت رومیگیری به آدم دیوار میز یا هرچیزدیگه و چندقدم میری جلو ولی خیلی میترسی

*خبری از راه رفتن نیست

*3تادندون بالا 4تا پایین

*میری سراغ کابینت ها وهرچی دستت بیادپرت میکنی زمین

*نانای میکنی خفنniniweblog.comدست میزنی بابای بلدی من هنوز دهرم (سحر) بابایت هنور ددید(جمشید) روم به دیوار خاله ندا رو ندایییییییی میگی مامان بزرگ ها ماما  و مدام میگی دایییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه مامانی تو که دایی نداری  هرچی پیداکنی میگیری بالا میگی (بیا) دستت رو که میگیرم بلندشی میگی آ ععی(یاعلی) خودت رو حسابی لوس میکنی قربونت بشم مامان

*ازهمه مهم تروقتی میام دنبالت خونه مامان بزرگ مارال انقدرذوق میکنی و جیغ جیغ میکنی و4دست وپا میای سمت من چندبارهم باصورت میخوری زمین که برسی به من خودت روپرت میکنی بغلم بعدتندتند با مامان بزرگ اینا بای بای میکنی یعنی بریم وااااااااااااااااااااای خدا یعنی دنیارو بهم میدنniniweblog.comالهی فدات بشه مامان. وقتی بابایت هم شبها میادخونه کلید میندازه تو در تو حمله میکنی سمت در .niniweblog.com

اینم یه عکس بعداز واکسن درحال تخم مرغ خوردن

ادامه مطالب.....

کل کابینت های خونه با ربان بسته شدن میترسم چیزی رو بندازی رو پاهای کوچولوت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نگین مامان آمیتیس
22 دی 91 15:10
خدا همیشه گنه دارت باشههههههههههه عزیزممممممممممممم
مامان نسرین
22 دی 91 18:08
ماشالله به دندونات دیگه حسابی کباب خور شدیااااااا خداروشکر که واکسنت خوب بود و اذیت نشدی عزیزم قربون اون حرف زدنتم برم سحرییییییییییییییی منم دلم برات تنگ شده دوستممممممممممم
مامان سارا
24 دی 91 12:34
اااااااااااااااااالهی فدات بشم من که مامانت تعریف کرد راه افتادی و وقتی راه می ری به نوک انگشتای پات نگاه می کنی و ذوق می کنی جیگیری که دلم برات تنگ شده
صفورا مامان آوا
27 دی 91 9:11
عزیییییزم راه رفتنت مبااارک قدمهات همیشه استوار باشه فدااااااای اون تخم مرغ خوردنت