درد دل آمیتیس با دوست های وبلاگیش
سلام دوست های خوبم من گله دارم از دست این مامان و بابای بد اولا که همش میگن من دختربدی هستم شیطونم جیغ جیغوام کوجولوتراز بقیه ام دوما که ازصبح تاشب منو میزارن پیش عزیزن جون ومیرن شب میان البته به من خیلی خوش میگذره ولی هی زنگ میزن به عزیزجونم میگن اگه آمیتیس خواست بخوابه نزاری هااااااا اونوقت شب نمیخوابه. سوما که وقتی ازسرکارمیان انقدرمحکم بوسم میکنن که گریه ام درمیادبدشم این مامان سحر میره توآشپزخانه وراه منم با میزوصندلی هامیبنده که نرم پیشش تازه همش با باباجمشید میگن کاش آمیتیس زود بخوابه امروز توشرکت چرت میزدم و از این حرفها چهارما که تا میام به یه چیزی دست بزنم یدفعه یکی یه پای منومیگیری میکشه سرجام پنجما که خوب دوست...
نویسنده :
مامان سحر
1:18