درد دل آمیتیس با دوست های وبلاگیش
سلام دوست های خوبم من گله دارم از دست این مامان و بابای بد
اولا که همش میگن من دختربدی هستم شیطونم جیغ جیغوام کوجولوتراز بقیه ام
دوما که ازصبح تاشب منو میزارن پیش عزیزن جون ومیرن شب میان البته به من خیلی خوش میگذره ولی هی زنگ میزن به عزیزجونم میگن اگه آمیتیس خواست بخوابه نزاری هااااااا اونوقت شب نمیخوابه.
سوما که وقتی ازسرکارمیان انقدرمحکم بوسم میکنن که گریه ام درمیادبدشم این مامان سحر میره توآشپزخانه وراه منم با میزوصندلی هامیبنده که نرم پیشش تازه همش با باباجمشید میگن کاش آمیتیس زود بخوابه امروز توشرکت چرت میزدم و از این حرفها
چهارما که تا میام به یه چیزی دست بزنم یدفعه یکی یه پای منومیگیری میکشه سرجام
پنجما که خوب دوست ندارم بخوابم ازساعت11تا2صبح منومیزارن روپاهاشون وانقدرتکون میدن وانقدرشرهای تکراری میخونن که سرگیجه میگیرم آخرش یا التماسم میکنن یا عصبانی میشن ولم میکنن وسط اتاق سرخودشونو بادست میگیرن منم فرارمیکنم میرم تومیز تلوزیون.
خلاصه دوست جون هام کمکم کنید خودم یه کلکی یادگرفتم وقتی مامان وبابام التماسم میکنن ودعامیکنن که من بخوابم اونم ساعت2بامدادبه این زودی من میخوابم وساعت5 بیدارمیشم لبه ی تختم رومیگیرم می ایستم وشروع میکنم به آواز خوندم. خوب شدن نهههههههههههه.
عکس هام درادامه مطالب....