آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

دل دردهای آمیتیس وبیمارستان...

1390/12/19 16:57
نویسنده : مامان سحر
828 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوردونه ی مامان عزیزم میخوام ازیه خاطره بدبرات بنویسم

اول درادامه پست تولد: دیروزیعنی18اسفند شبش که حسابی گریه کردی ودل دردداشتی انقدرخوابم میومدکه چشمهام بازنمیشد

niniweblog.com

البته بابایت هم چندباری بلندشودوتوی نگهداشتنت کمکی کرد تازه ساعت9:30صبح تختتتتتتتتتتتتتتت گرفتی خوابیدی تازه چشمهام گرم شده بودکه عمه زیبا وصباکوچولو اومدن خونمون عمه واسه تبریک تولدم اومده بودانم گفت که یادش رفته بوده خوب دم عیده همه کاردارن فراموش میشه اشکال نداره یه کادوی خوجلم آورده بود

  تصمیم گرفتیم یه سربریم خونه مامان بزرگ آخه 2-3روزیه سرگیجه ی زیادداره هفته بعدم قراره بره سی تی اسکنو..حاضرشدیم وباآژانس رفتیم مامان بزرگ وبابابزرگ وعمواحدخونه بودن خیلی خوشحال شدن وقتی تورو دیدن ولی چشمتون روزبدنبینه ازلحظه ای که رسیدیم آمیتیس 15دقیقه 1بارچنان گریه ای میکردوجیغ میزدکه انگارداره یه موجودترسناک میبینه نمیدونم چی میشه یدفعهniniweblog.com

 دقیقامثل این3-روز پوشکش روبازمیکردیم-میبستیم-پمادمیزدیم-گریپ میکسچرمیدادیم-آب ونبات میدادیم-شیرمیدادیم-نمیدادیم-دمرمیخوابوندیم-صاف نگهش میداشتیم روی پاتکون میدادیم ولی نهههههههههههههههههه هیچ اثری نداشت دل همه واسش کباب شده بود خلاصه باکلی دردسر وهیس هیس گفتنساکت میخوابیدی 2دقیقه بعدهمون آش وهمون کاسه تاساعت11شب ادامه داشت ازاونجایی که توی رودهن واین اطراف دکتروبیمارستان درست وحسابی پیدانمیشه باعمواحدراه افتادیم به سمت بیمارستان تهرانپارس توی ماشین راحت خوابیدی شاخمون دراومده بود باهزارهول وولا بردیمت پیش فوق تخصص نوزادان دکترخدایاری اصلاخبری ازگریه آمیتیس خانوم نبودتعجبآقای دکترمعاینه کردگفتیم چندروزه مدام گریه میکنی بادستش محکم زد روی صورتت مثلاناز بودولی طوری که بتونه گریه تورودربیاره ولی قش قش خندیدیniniweblog.com

دکترگفت هیچی نیست تاپایان3ماهگی طبیعیه هروقت اینجوری شدکاملالختت کنیم توی یه جای گرم وبی صدابزاریمت بعدازهربارشیرخوردنم چندقطره شربت گل گریپ بدیم البته گفت شیرخشکت هم عوض کنیم فقط نان1 بدیم .

تاازبیمارستان اومدیم بیرون دوباره شروع کردی به گریه توماشین ساکت شدی خونه که رسیدی گریه تا3:30صبح فکرکنم بایدکلاتوماشین زندگی کنیم ساعت5صبح بیدارشدی شیرخوردی بدون گریه 8بیدارشدی باباییت بهت شیرداد بدون گریه 10بیدارشدی تا2ظهرگرییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه باحرکات موزون وبالاوپایین بردنت خوابیدی فعلاهم خوابی خداروشکر.اوه

اگه دخترخوبی باشی قراره ساعت4-5بریم به باباجون سربزنیم وداروهاشو بهش بدیم.فعلا بای دخملی.دوستت دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله سمیه
22 اسفند 90 15:31
سحرجونم عکس پدرت وامیتیس و که دیدم گریم گرفت باچه عشقی به دخرت نگاه میکنه ایشالله هرچه زودتر پدرت بهتر بشه وکنار شماها باشه

الهی قربون اون دل مهربونت مرسی دوست خوبم