آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

بی خوابی وشب زنده داری

1390/12/16 18:15
نویسنده : مامان سحر
964 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملی مامانماچآخ که چقدردوستت دارم عسل مامانی دیروز دوشنبه صبح که بیدارشدی خیلی خانوم بودی مثل دخترهای خوب شیرتوخوردی(شیرخشک)وتوی تشک بازیت داشتی بازی میکردی نیوشا هم ازصبح پیش مابودآخه عزیزجون جایی کارداشت نمیتونست نیوشارو وببره

 ظهر یکم غرغر کردی جاتوکه عوض کردم داشتی میخندیدی که یهو زدی زیرگریه گریه نگو غش و ضعف اصلا ساکت نمیشدی صدابه صدانمیرسید ازساعت1 تا3روی دستم بودی وتمام خونه رو مترکردیم بعدش دادمت بغل خاله ندا اون بیچاره هم تورو تاساعت4:30چرخوند توخونه تا وایمیستادیم دوباره جیغ و هوارشروع میشد الهی بمیرم برات نمیدونم چت شده بودخلاصه اینکه بعدازمشقت فراوان بالاخره خوابیدی

ولی فقط نیم ساعت نمیدونستم چیکارکنم تاشب که بابایت اومد رو دستم بودی واقعاخسته شده بودم خانومی که شما باشی از8:30که بابااومدخونه توبغل بابابودی تاساعت11از 11تا3:30صبح توبغل من روهوابهت شیرمیدادم خیلی شب بدی بود  کلافه شده بودم بالاخره ساعت3:30خوابیدی تا5 ولی خداروشکرگریه نکردی راحت شیرخوردی خوابیدی تا8 از8تا2ظهرهم بیداربودی بازی میکردیالانم خوابیدی و من وقت کردم یه آبی به صورتم بزنمو یه چرتی زدم ولی الان هاست که بیدارشی بایدزودبرم راستی دخملم چندروزپیش رفته بودم دنبال کارهای بیمه واسه مرخصی زایمان بعدش رفتم برات یه پیراهن خریدم مبارکت باشه دخملی.این عکس هم واسه دیشبه که بعداز14ساعت خوابیدی واقعا فاجعه بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نفس
16 اسفند 90 19:12
عزیز خاله انشاله همیشه سلامت باشی و وبلا از وجود نازنینت دور باشه...حالا حالاها کار داری مامان مهربون.خانم خانما شبا بیدار نگهت میداره گریه میکنه شیطونی میکنه و گاهی از خودت میپرسی واقعا چرا؟!چرا گریه میکنه؟اما منم هنوز جوابی برای گریه های گاه و بی گاه کوچیکی نفس پیدا نکردم!انشاله تنش سالم باشه و زیر سایه مهربونتون خوشبخت و سعادتمند باشه.دوران نوزادی خیلی زود میگذره و خاطره های قشنگش تا اخر عمر با ادمه انشاله تمام روزهاش خاطره های خیلی خوبی براتون باشه..
معصومه
17 اسفند 90 8:50
تولد تولد تولدت مبارک
بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی
دوستم جونم تولدت مبارک.



مرسی معصومه جونی ی ی ی
سارا
17 اسفند 90 10:27
آمیتیس بند انگشتی خاله سلام ، من ب خوندن وبلاگت دارم نگران می شم نکنه پسر منم مثل تو شیطون باشه و بعد از به دنیا اومدن از این بلاها سرم بیاره ، البته اینو بدونید که این شیطونیهاتونم برای ما شیرین و ما همیشه دوستتون داریم . امیدوارم وقتی هایی که نمی خوابی جاییت درد نگرفته باشه چون عسلم دلم برای بچه هایی که کوچولون و نمی تونن بگن چشونه می سوزه . خاله می بوسمت . عاشق خرگوش پستونکتم .