آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

نوروز91و...

1391/1/21 2:39
نویسنده : مامان سحر
871 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگی من.niniweblog.com

منوببخش که انقدردیراومدم حالاموبه موبرات میگم توی این20روزچی گذشت.

روزاول عید روکه واست گفتم خونه بابابزرگ هابودیم تاروزسوم عیدسعی کردیم خونه فامیل هاروسربزنیم آخه بابایت ازروز پنجم برمیگشت سرکار تاقبل از13به درتک وتوک مهمون میومد عسل ما هرجا که میرفتیم حسابی جیغ ودادمیکردی وتوی13روزعیدتقریبا3بارنصفه شب ازاینجاکوبیدیم رفتیم بیمارستان به خاطرگریه های بیییییییییییییییییییییش ازاندازه تو.گریهروزششم عیدبودکه عموم اینااومدن شام خونه خاله ندابودن انقدردخمله ما کولی بازی درآوردزودبرگشتیم خونومون قراربودناهارفردابیان خونه ی ما ولی دلشون سوخت وراضی نشدن به قول خودشون ما توزحمت بیوفتیم باوجود وروجکی مثل شما شبش همگی رفتیم سفرخونه به همه خوش گذشت جزء من وتو وبابایی آخه مثل همیشه گریه هات تمومی نداشت الهی بمیرم برات نمیدونم چرااینجوری میشی همه ی دکترها میگن تا4ماهگی طبیعیه.niniweblog.com

اینم چندتا عکس البته انقدرجیغ وفریادکردی که موهات سیخ شده.

آمیتیس درسفرخانه جاجرود

قربون صورت ماهت بشم من

 

خلاصه مامانی منوتوهرروزباهم سرمیکردیم بابابزرگ چندوقته خیلی حالش بدشده انقدردکترش این دست واون دست کردواسه بستری کردنش تااینکه خوردیم به عیدو دکی رفت خارجه.وسط های عیدبودکه باباجون خیلی حالش بدشدهرچی زنگ زدیم آمبولانس بیادخبری نشدخراب شه اینجاکه هیچی نداره من وخاله نداسریع بردیمش بیمارستان تو ونیوشاهم پیش عزیزجون عسلم نمیخوام بعدابخونی وناراحت بشی ولی بالاخره بعدانامیشنوی اینارو یه پست جدامینویسم وازهمه میخوام واسه باباجون دعاکنن.تارسیدیم بیمارستان عکس وسی تی گرفتن و2.3تامرفین زدن وساکشن  ازبینی.. خیلی بدبودعزیزم ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم وگریه میکردیم دکترها گفتن ماتجهیزات نداریم ودیرآوردین وببریدیه بیمارستان دیگه عزیزم رسیدیم تهران وبابایت هم سوارکردیم در به دربیمارستان هامیشدیم هیچ کدوم باباجون روپذیرش نکردن.

شب که برگشتیم خونه هم روح هم جسمم داغون بودنازگل منم مثل همیشه حسابی گریه کردواقعا نمیتونستم تحمل کنم خبلی دوست داشتم میخوابیدی وای نخوابیدی تاخودصبببببببببح بیداربودی.عصبانی

چندروزعیدهمش دنبال کارهای باباجونبودیم یا مامان بزرگ یاعزیزجون هرکدوم نگهت میداشتن زنگ میزدن که کی میای وآمیتیس روببریددکترو..خوب سختشون میشد.حق دارن.بگذریم آخ

13بدربه خاطرگل روی شمااصلانمیخواستیم بریم جایی دراصل حالشم نداشتم عمه زیبا ومامان بزرگ چندبارزنگ زدن که بریم باغ عمه اینا شال وکلاه کردیم ورفتیم مامانی اولین بارت بودخیابون وآدم هارومیدی آخه همیشه یاتوماشین بودی یا توقنداق فرنگی کلی کیف کردیniniweblog.com

وبرعکس همیشه تارسیدیم خوابیدی تا5بعدازظهر خوش گذشت ولی از5تا1نصفه شب بکوووووووب جیغ وهوارکردی انقدرکه خودمم باهات گریه میکردم ونزاشتیم بابایت بخوابه راه افتادیم به سمت بیمارستان مثل همیشه آقادکترمعاینه کردگفت همه ی بچه هااینجورین یکی بیشتریکی کمترتا4ماهگی هم همین برنامه است.تابرگشتیم خونه3شدبابای بیچارت هم ساعت5بایدمیرفت سرکار.

اینم عکس های13بدر آمیتیس جون

اینم آخرشب وقتی ازبیمارستان برگشتیم الهی مامان فدات بشه.

ازبعد13بابابزرگ همش به عزیزجون خاله تدامیگفت چراسحرنمیادسربزنه میترسیدم با بی تابی های تو اذیت بشه خودمیرفتم وبرمیگشتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

lمامان نسرین
21 فروردین 91 21:18
اخی سحر جونم اولین سال نو وسیزده بدر با دخملی مبارکت باشه چه خوب که عکس خودتم دیدم دلم بارت تنگ شده

خیلی عشقه این امیتیس خانم


قربونت بشم منم دلم برات تنگ شده عکس خودتم بزارببینمت
مامان سارا
23 فروردین 91 1:02
سحر عزیزم سلام ،بعد از دعا برای شفای بابا ، از خدا می خوام همیشه پشت و پناه تو و ندا خانم و مامانت باشه و آمیتیس عسلم با اون چشای خوشگلش که یه روز می خورمشون زی سایه مامان و باباش سلامت وشاد باشه .. می بوسمت دوستم . خوب شد که عسکتم دیدم دل منم برات تنگ شده بود


قربونت برم ساراجونم منم دلم برات تنگ شده ساراجونم تو توی دلت یه فرشته داری تورخدا واسه بابام دعا کن شنبه یایکشنبه بایدبیمارستان بستری بشه بستگی به دکترش داره.
افسانه یونسی
7 تیر 91 9:59
عزیزم چشماشو