نوروز91و...
سلام زندگی من.
منوببخش که انقدردیراومدم حالاموبه موبرات میگم توی این20روزچی گذشت.
روزاول عید روکه واست گفتم خونه بابابزرگ هابودیم تاروزسوم عیدسعی کردیم خونه فامیل هاروسربزنیم آخه بابایت ازروز پنجم برمیگشت سرکار تاقبل از13به درتک وتوک مهمون میومد عسل ما هرجا که میرفتیم حسابی جیغ ودادمیکردی وتوی13روزعیدتقریبا3بارنصفه شب ازاینجاکوبیدیم رفتیم بیمارستان به خاطرگریه های بیییییییییییییییییییییش ازاندازه تو.روزششم عیدبودکه عموم اینااومدن شام خونه خاله ندابودن انقدردخمله ما کولی بازی درآوردزودبرگشتیم خونومون قراربودناهارفردابیان خونه ی ما ولی دلشون سوخت وراضی نشدن به قول خودشون ما توزحمت بیوفتیم باوجود وروجکی مثل شما شبش همگی رفتیم سفرخونه به همه خوش گذشت جزء من وتو وبابایی آخه مثل همیشه گریه هات تمومی نداشت الهی بمیرم برات نمیدونم چرااینجوری میشی همه ی دکترها میگن تا4ماهگی طبیعیه.
اینم چندتا عکس البته انقدرجیغ وفریادکردی که موهات سیخ شده.
آمیتیس درسفرخانه جاجرود
قربون صورت ماهت بشم من
خلاصه مامانی منوتوهرروزباهم سرمیکردیم بابابزرگ چندوقته خیلی حالش بدشده انقدردکترش این دست واون دست کردواسه بستری کردنش تااینکه خوردیم به عیدو دکی رفت خارجه.وسط های عیدبودکه باباجون خیلی حالش بدشدهرچی زنگ زدیم آمبولانس بیادخبری نشدخراب شه اینجاکه هیچی نداره من وخاله نداسریع بردیمش بیمارستان تو ونیوشاهم پیش عزیزجون عسلم نمیخوام بعدابخونی وناراحت بشی ولی بالاخره بعدانامیشنوی اینارو یه پست جدامینویسم وازهمه میخوام واسه باباجون دعاکنن.تارسیدیم بیمارستان عکس وسی تی گرفتن و2.3تامرفین زدن وساکشن ازبینی.. خیلی بدبودعزیزم ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم وگریه میکردیم دکترها گفتن ماتجهیزات نداریم ودیرآوردین وببریدیه بیمارستان دیگه عزیزم رسیدیم تهران وبابایت هم سوارکردیم در به دربیمارستان هامیشدیم هیچ کدوم باباجون روپذیرش نکردن.
شب که برگشتیم خونه هم روح هم جسمم داغون بودنازگل منم مثل همیشه حسابی گریه کردواقعا نمیتونستم تحمل کنم خبلی دوست داشتم میخوابیدی وای نخوابیدی تاخودصبببببببببح بیداربودی.
چندروزعیدهمش دنبال کارهای باباجونبودیم یا مامان بزرگ یاعزیزجون هرکدوم نگهت میداشتن زنگ میزدن که کی میای وآمیتیس روببریددکترو..خوب سختشون میشد.حق دارن.بگذریم
13بدربه خاطرگل روی شمااصلانمیخواستیم بریم جایی دراصل حالشم نداشتم عمه زیبا ومامان بزرگ چندبارزنگ زدن که بریم باغ عمه اینا شال وکلاه کردیم ورفتیم مامانی اولین بارت بودخیابون وآدم هارومیدی آخه همیشه یاتوماشین بودی یا توقنداق فرنگی کلی کیف کردی
وبرعکس همیشه تارسیدیم خوابیدی تا5بعدازظهر خوش گذشت ولی از5تا1نصفه شب بکوووووووب جیغ وهوارکردی انقدرکه خودمم باهات گریه میکردم ونزاشتیم بابایت بخوابه راه افتادیم به سمت بیمارستان مثل همیشه آقادکترمعاینه کردگفت همه ی بچه هااینجورین یکی بیشتریکی کمترتا4ماهگی هم همین برنامه است.تابرگشتیم خونه3شدبابای بیچارت هم ساعت5بایدمیرفت سرکار.
اینم عکس های13بدر آمیتیس جون
اینم آخرشب وقتی ازبیمارستان برگشتیم الهی مامان فدات بشه.
ازبعد13بابابزرگ همش به عزیزجون خاله تدامیگفت چراسحرنمیادسربزنه میترسیدم با بی تابی های تو اذیت بشه خودمیرفتم وبرمیگشتم.