داستان فرود فرشته
سلام دخمله نازم ببخشید که انقدردیر اومدم که بنویسم تو وروجک انقدرسرگرمم کردی که واسه خودمم دیگه وقت ندارم میخوام از روز اول واست بگم.
شب یلدا آخرین شبی بود که توی دل من بودی انقدر ذوق داشتم که تا صبح نخوابیدم ساعت4صبح با عزیزجون وخاله ندا ونیوشا وبابایی راه افتادیم به سمت بیمارستان
مامانی نیوشا انقدر برات خوشحال بود که شب با لباس و چکمه هاش خوابیده بود من و بابایت هم که کلی خوشحال بودیم وقتی رسیدیم بیمارستان نذاشتن نیوشا بیادتوبخش باعزیزجون موندن توی راه رو عزیزم نمیدونی چقدر استرس داشتم خیلی سریع برای رفتن به اتاق عمل حاضرم کردن بابایت هم تا دم اتاق عمل اومدانقدرترسیده بودم که چشم ازبابات برنمیداشتم اونم ترسیده بود چون فقط بهم میخندید وحرفی نمیزد خلاصه عسل مامان وقتی بهوش اومدم یه عالمه دردداشتم و فقط ازبابایت پرسیدم دخترمون سالمه؟خداروشکرصحیح و سالمی گلم. اون روز تابعدازظهر همه اومدن ملاقات روزجمعه قراربودکه ترخیص بشیم ولی آقای دکترگفت چون دخمله تنبله ما شیرنمیخوره ممکنه زردیش زیادبشه البته شیشه شیرخوب میخوری وباید 1شبه دیگه بمونیم عسلم نمیدونی چقدرگریه کردم وقتی شنیدم جوجوی ما زردی داره اززحمت های عزیزجون هم هرچقدربگم کم گفتم اصلا نمیخوابید وتاصبح مراقب من وتوبود.
بالاخره فرشته کوچولوی ما شنبه 3دی مرخص شد دخترنازم باباییت سنگ تموم گذاشته بودهم رای من هم برای تو
خاله ندا ونیوشا هم تمام خونه رو با بادکنک
و گل های خوشگل پرکرده بودن دست همشون دردنکنه.
فرداصبح قراربودیه آزمایش خون بدی تاببینیم زردی کم شده یا نه ولی دخترم زردی شده بود15ودکترگفت سریع بایدببریمت بیمارستان مامانی انقدر برات گریه کردم با بابایی بردیمت بیمارستان و2شب بستری شدی الهی بمیرم برات گذاشته بودنت توی دستگاه وهرچندساعت1باربایدجهت خوابیدنت راتغییرمیدادم حاله خودمم خیلی بدبودولی مامانی به خاطرتوهمه چی روتحمل میکنه.
آمیتیسم ناگفته نمونه باباییت هم کلی غصه خوردو دلش نمی اومد من وتورو بزاره توبیمارستان وبره توی چشماش پرازاشک شده بود.خیلی این چندروز سخت بود عزیزیم خداروشکردکترگفت خیلی بهترشدی ولی بازم باید20روزت که شد ببریمت آزمایش الهی قربون دستهای کوچولوت .