آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

آوای بادانگارآوای خشک سالیست                                  دنیابه این بزرگی یه کوزه ی سفالیست

بایدکه عشق ورزیدبایدکه مهربان بود                                    زیراکه زنده بودن هرلحظه احتمالیست

 ممنون که به وبلاگ من سرمیزنید

شمال با آمیتیس و نیوشا

سلام جوجه ی قشنگم خیلیییییییییییییی دوستت دارم مامانی قول داده بودم عکس های مسافرت شمال رو برات بزارم. 13شهریور با نیوشا دخترخاله ات که بهش آجی و مامان بزرگ(مامان من) رفتیم رامسرتوراه بانیوشا کلی بهت خوش گذشت و کیف کردی عاشق نیوشایی تمام مدت عقب پیش مامان جون و نیوشا بودی مگر اینکه خوابت میگرفت میومدی پیش من.مثل همیشه رفتیم خونه ی خانم بهکایی(یعنی ازشون اجاره کردیم)یکم استراحت کردیم وحاضرشدیم بریم بیرون که واسه شام خرید کنیم ولی دلمون نیومد کناردریا نریم. شماکه عاشق آب هستی مگه میشد نگهت داریم تو تاریکی میرفتی سمت دریا و نتیجه اش این شد که تو آ؟ب افتادی و پراز ماسه شدی خودت که میرفتی هیچی نیوشاهم به زور میبردی و دادمیزدی آجیییییییی بیا. ...
10 مهر 1392

بی بهانه

سلام دنیای من الان که دارم مینویسم شرکتم ببخشید بازم مامانی دیر به دیر برات مینویسه واقعا وقت نمیکنم مرسی از دوست های گلم که به یادمون بودید.دخترم خیلی خانوم شدی کلی چیز یادگرفتی . ازهمه مهمتر و بهترین اتفاقی که افتاده اینه که  از وقتی از شمال برگشتیم (بعدا پستش رو میزارم با عکس هاش)یعنی از ١٦شهریور خودت به تنهایی بدون روی پاگذاشتن وساعتها تکون دادنت نهایت تا ساعت ١١ میری تو تختت میخوابی . نمیدونی چقدر خوشحااااااااااالم. انقدر شیطون شدی که همش باید حواسم بهت باشه از هیچی نمیترسی جز دستکش ظرفشویی میری سمتش دستتهاتو  میزاری رو سینه ات میگی تسید ( ترسید)‌آخ مامان دورت بگرده .ازشیرین زبونی هات بگم انقدربامزه شدی آدم میخو...
8 مهر 1392

ماهي كه گذشت

سلام عشقم سلام زندگيم نميدوني چقدر مامان عاشقته قربونت بشم دخترنازم ماهي گذشت خيلي سرم شلوغ بود از طرفي شركت  و باشگاه بنده و رسيدگي به شما و درست كردن سحري كلي وقتمون رو ميگرفت تا به خودم ميومدم ساعت 12-1شده بود و اصلا ناي نشستن پاي نت رو نداشتم  عسلم چندروز قبل ماه رمضان عمو علي با پريسا جون نامزد كردن نتونستم ازت عكس خوبي بندازم چون كل مراسم تو بغلم بودي و پايين نميومدي فكر كنم واسه اين بود كه همه برات غريبه بودن .يه مهموني كوچولو هم داشتتيم با خاله سپيده و آرتين خاله نيلوفروسدنا وخاله الهه و اميرمهدي كلي خوش گذشت  به ما و شما وروجكها ووووووو يه روز هم توي ماه رمضان واسه افطار با ساراجون وكيان عسله (البته آقامجيدم بود) ر...
18 مرداد 1392

عیدمبعث

عسل مامانی هرسال توی این روز عزیز همه جا آذین بندی شده ومردم خوشحان و مولودی میگیرن و جشن به پا میکنن روز عیدمبعث  من و تو بابایی هم رفتیم بلوار اصلی رودهن کنار آبشار(مصنوعی) کلی نورافشان دیدی و ذوق کردی اینم کار هرروزته میبینی منو بابایت میریم روی ترازو توهم میشینی بلند نمیشی دیگه   ...
5 تير 1392

چه خوب چه بدگذشت...

زندگی مامان امروز18ماهه شدی انقدر این  رزوزها زودمیگذره که چشم بهم بزنم خانومی شده واسه خودت تاخییرطولانی که پیش اومد دلایل زیادی داشت اتفاق های زیادی افتاد تا 1ماه پیش که ئکلا سیستم نداشتیم بعدتلفن خونمون رو وصل کردند بعدadslگرفتیم بعدش سیستم ویروس داشت اصلا فایلی رو نشون نمیداد...خلاصاه برنامه هرروز من وتوهم اینه 6بیدارمیشم وسایلو جمع میکنم انقدرنازخوابیدی که دست و دلم میلرزه بغلت کنم آخه اولش غرغرمیکنی که بهت دست نزنم بتونی بخوابی میبندمت تو صندلی ماشین میریم  بیزون 3روزخونه ی مامان مارال(مامان بابایت)بقیه هفته ام خونه ی مامان زهره(مامان خودم) هستی بگذریم از سختی بازوبسته کردن درپارکینیگ و 4تا قفلی که ازدرو ئدیواربایدبزنم ...
31 خرداد 1392

تعطیلات خردادماه

عشق مامان اگه خلاصه مینویسم واسه ی اینه که میخوام زود بیام پیشت هرچنددقیه یکبار دراتاق رو بازمیکنی میگی سحر دیااا قربون اون صدات بشم بابایت رفته دذدگیرماشین رو نصب کنه آخه چندهفته پیش ضبط ماشین و دذدیدن تعطیلات خرداد همه مسافرت بودن ما جایی نرفته بودیم که تصمیم گرفتیم با عمه زیبا و عموعلی وعمواحدبریم لار کلی خوش گذشت و توهم کلی بازی کردی.من وتو ونیوشادخترخاله ات   ...
31 خرداد 1392

برای دوست خوبم سارا

عسل مامانی خاله سارا مامان کیان جون توی فروردین ماه استعفاء دادو رفت که کنار کیان باشه با وجودسمتی که داشت برای کیان  گذشت ورفت خیلی جاش خالیه خیلی دلم براش تنگ میشه ولی خوشحالم که کیان مامانش کنارش و مجبور نیست هرروز از مامانش دورباشه هرچنددیرنوشتم ولی دلم واست تنگ میشه ساراجونم.اینم عکس روز خداحافظی ...
31 خرداد 1392

18ماهگی به روایت تصویر

آرزویم این است آرزوهایت مثل حباب نباشد   اینجاحاضرشدی بزاریمت خونهی عزیزجون من و باباییت بریم عروسی بهنازهمکارم هندوانه خوردن دخترم در بالکن معمولا کار هرشبمونه  صدای رودخانه آرامش خوبی میده     ...
31 خرداد 1392

یک سال و3اهگی تایکسال و 6ماهگی

نفس هایمان بسته به نفس های کوچکت دارد تولد سدنا دختر دوستم نیلوفر(البته همتون گریه میکردید) دریاچه شورمست(فیروزکوه) پارک شهرک سیمان(رودهن) البته کلی هنرکردم یه روزبعدازکارمستقیم رفتیم پارک دخترم قرارداره حاضرشده    آخ یادش رفته بودسشوارکنه موهاشوووووو پول تو جیبی من چی شد فقط همیییین ...
31 خرداد 1392